بسمه تعالی
بلاتکلیفِ بلاتکلیفم!
برای اینکه فکر و خیال نکنم عمدا سرم را با هزار چیز دیگر گرم میکنم که به یک چیز فکر نکنم ولی لامروت مثل آب باران تندی که از هر پنجره بسته ا ی باز جایی برای خودش پیدا می کند و نفوذ می کند، دست آخر در ذهنم جاری می شود و باز این منم و دست و پا زدن در جریان تند افکارم. تا دوباره دستم به خسی یا خاشاک موضوع جدیدی بگیرد که برای لحظاتی بتوانم به کناره رود بروم و نفسی تازه کنم و هنوز رسیده و نرسیده باز باید دل به رود بسپارم ...
از مقاومت که خسته می شوی دیگر بی خیالی و خودت را می سپاری به دست افکارت ...
اگر نتوانم بروم چه؟
اگر بروم و برگردم و هنوز سر جای اولم باشم چه؟
اگر بروم و برگردم و بگویند رفتی و آمدی و هنوز همان آدم دیروزی چه؟
اگر بروم و بعدا معلوم شود که فرستاده اندم تا خودم هم بفهمم با این چیزها و این کارها درست نمی شوم چه؟
اصلا اگر بروم و برنگردم چه؟ ...
و هزار تا اگر دیگر که روی هم می شوند همان رود تندی که تا به خودم بجنبم ساعتها مرا با خود برده اند!
... خلاصه آخرش خودم را سپرده ام به خودش!
یک جورهایی زده ام به خط بی خیالی
هر چه بادا باد!
نه هستم و نه بلدم ادای خوبها را دربیاورم.
با خودم می گویم: "حلقه ای بر گردنم افکنده دوست، می برد هر جا که خاطر خواه اوست"
و در خنکای احساس آب خورده ام در دل رود یاد یکی از نوشته های قدیمی ام می افتم:
"چه شبی بود آن شب
هنگامی که از پشت پنجره خیال
چشم در چشمانت دوخته بودم
و دل به آبی زیبای دریای گیسوانت سپرده بودم
و من به سوی تو آمدم در آن شب پرستاره
نزدیک
نزدیک تر
دیگر چیزی به طلوع روشنایی وصلت نمانده بود
اما ناگهان ..." (مهرماه 1372)
پی نوشت: امان از این ناگهان آخرش!