سلام، قولا من رب رحیم ...
نمی دانم شده که عاشقانه بار و بندیلت را ببندی و دل به راه بدهی به امید رسدن به اهالی عشق؟ چند وقتی حیران و سرگردان عقل، در این وادی و آن واهی باشی به خیال عشق، و آخرش دلت ببردت به جایی که پای دلت قدم از قدم برندارد به تمنای عشق و چشمت را باز کنی و ببینی که به مقصد رسیده ای؟ چند وقتی هم در آنجا ساکن کوی دلدادگانی باشی که سالها آرزوی دیدارشان را داشتی و هیچ نفهمی که شبتت کی به روز می رسد و روزت چطور شب می شود؟
کاش شده باشد، کاش بوده باشی و کاش کشیده باشی تا بفهمی چه حالی دارد آن کسی که چند روزی میهمانش کرده بودند به رسم عاشقی و بعد نمی داند چه شد که از سر سفره محبت شان بی نصیب شد و دوباره دوره دوره حیرت بود و روزگار روزگارِ سرگردانی! یک چندی به همین روزگار گذشت تا اینکه دوره سرگردانی و سرگرانی عشاق گویی که به سر آمده باشد، دلت را به رسم رحمانیت شان دوباره بخوانند و محرم که شدی به رسم رحمت شان فرصتی دوباره بدهند برای عاشقی! حال مرا می فهمی این بار که این جا هستم؟
از راه می رسم
با چشمهای خیس
آن شوقآن عطش
آن خواهش مدام
آن آتش درون
سر بر زمین شرم
می خوانی ام هنوز
می آیم و تو هم
مشتاق تر ز من
فریاد می زنی
می باری از جنون
دل هایمان اسیر
در بند روزگار
"قلبی که می طپد"
"اشکی که بی صداست"
دی ماه 89